|
|
به چشماي خودت قسم ديگه بهت نمي رسم وصال تو خياليه واي كه دلم چه حاليه بازياي عروسكي آخ كه چه حيف شد كودكي يه كم برس باز به خودت مي خوام بيام تولدت اونوقتا اينجوري نبود راهت به اين دوري نبود حالا كه عاشقت شدم نيستي ديگه مال خودم پاييز چه فصل زرديه عاشقيم چه درديه گم شده باز بادبادكم تو نمي ياي به كمكم ؟ مي خوام دستاتو بگيرم تو بموني من بميرم عاشقي ام نوبتيه آخ كه چه بد عادتيه من نگرانم واسه تو قبله ي ديگران نشو اشكم به اين زلاليه دل تو از من خاليه تو مه عشق تو گمم هلاك يه تبسم تو شدي مال ديگري چه جور دلت اومد بري قفلا كه بي كليد شدن چشا به در سفيد شدن چه امتحان خوبيه دوريت عجب غروبيه بارون شديده نازنين از تو بعيده نازنين خاطره رو جا نذاري باز من و تنها نذاري اونوقتا مهمونت بودم دنيا رو مديونت بودم اونقتا مجنونم بودي كلي پريشونم بودي قصه حالا عوض شده صحبت يه تولده قلبت رو دادي به كسي يه كم واسم دلواپسي مي ترسي كه من بشكنم پشت سرت حرف بزنم من مني كه بوسيدمت تو اون غروب كه ديدمت تو واسه من ناز مي كني ناز مي كشم باز مي كني ؟ اين رسمشه نيلوفرم من كه ازت نمي گذرم ستارمون يادت مي ياد دلواپسم خيلي زياد فقط تماشا مي كني بعد عشق و حاشا مي كني مي گي گذشت گذشته ها چه راحتن فشرته ها سر به سرم كه نذاري بگو يه كم دوسم داري ؟ نمي موني من مي مونم ميري يه روزي مي دونم اولا مهربونترن اونايي كه همسفرن اشك منم كه جاريه نگه دار يادگاريه مي سپرمت دست خدا يه كم دوستم داشتي بيا
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شعر عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8305
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
ن : علی طهماسب پوریان
ت : پنج شنبه 30 دی 1389
|
|
|
به خودم چرا، اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم! مي دانم بر نمي گردي! مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد! مي دانم كه در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد! مي دانم كه خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است! اما هنوز كه زنده ام! گيرم به زور ِ قرس و قطره و دارو، ولي زنده ام هنوز! پس چرا چراغه خوابهايم را خاموش كنم؟ چرا به خودم دروغ نگويم؟ من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي كنم! بايد فاتحه كسي را كه رؤيا ندارد خواند! اين كارگري، كه ديوارهاي ساختمان نيمه كاره كوچه ما را بالا مي برد، سالها پيش مرده است! نگو كه اين همه مرده را نمي بيني! مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند، حرف مي زنند و نمي گويند، مي خوابند و خواب نمي بينند! مي خواهند مرا هم مرده بينند! مرا كه زنده ام هنوز! (گيرم به زور قرص و قطره و دارو!) ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام! تازه فهميده ام كه رؤيا، نام كوچك ترانه است! تازه فهميده ام، كه چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود! تازه فهميده ام كه سيد خندان هم، بارها در خفا گريه كرده بود! تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام! تازه دوزاري ِ كج و كوله آرزوهايم را به خورد تلفن ترانه داده ام! پس كنار خيال تو خواهم ماند! مگر فاصله من و خاك، چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است، بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم، كه دل ِ تمام مردگان اين كرانه خنك شود! ولي هر بار كه دستهاي تو، (يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي كند؟) ورق هاي كتاب مرا ورق بزنند، زنده مي شود و شانه ام را تكيه گاه گريه مي كنم! اما، از ياد نبر! بيبي باران! در اين روزهاي ناشاد دوري و درد، هيچ شانه اي، تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود! هيچ شانه اي!?
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شعر عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8312
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
ن : علی طهماسب پوریان
ت : پنج شنبه 30 دی 1389
|
|
|
زندگی با بهترین عشق در دنیا
یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.
دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»
دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»
دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.
با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شهر عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 7981
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
ن : علی طهماسب پوریان
ت : سه شنبه 23 دی 1389
|
|
|
داستانی کوچک برای دلی بزرگ
در یك روز بزرگ مرد بزرگ روی پل بزرگی ایستاده بود و سینه به دیوار بزرگ پل بزرگ داده بود . نگران ، نگران از تنهایی بزرگ ؛ صدایی كوچك ، سكوت بزرگ او را در هم شكست ؛ پسر كوچكی قناری كوچكی به او داد و پسر كوچك رفت و تنها گفت : آب و غذای قناری كوچك فراموش نشود ، فصل آواز بزرگ قناری نزدیك است . مرد بزرگ چمدان بزرگش و قفس كوچك قناری را بر داشت و دریك خیابان بزرك قدم گذاشت . در كوچك خانۀ بزرگ خویش را باز كرد ؛ قفس كوچك را روی میز بزرگی گذاشت ؛ مرد بزرگ رو به روی قناری كوچك نشست و از قناری كوچك قطعه ای كوچك خواست ؛ آخر زندگی مرد بزرگ ناگهان كوچك شده بود ، رو به خاموشی بزرگی بود . قناری كوچك همچنان در سكوتی بزرگ و مرد در زمانی كوچك . مرد بزرگ به قناری كوچك گفت: از من گریستن بر نمی آید اما التماس كردن می دانم مرد بزرگ كوچك شد و التماس كرد ؛ التماسی بزرگ برای قطعه ای كوچك . قناری كوچك مثل عكس یك قناری مرده در قاب كوچك قفس بود ، با غمی بزرگ ... مرد بزرگ نعرۀ بزرگی كشید ( بخوان ، بخوان ! ای پرندۀ بی ترحم وگر نه تكه تكه ات می كنم ) و مرد بزرگ دست بزرگش را روی قلب كوچكش گذاشت . قلب كوچك مرد بزرگ در زیر سكوت بزرگ قناری كوچك پیر شد . قلب كوچك مرد بزرگ در آستانۀ ایستادن بود قفس خالی ، قناری مرده و یك سرزمین پر از قناریهای كوچك با دردهای بزرگ و مردان بزرگ با قلبهای كوچك . فصل خواندن قناریهاست .... قناریهای كوچك آنچنان بزرگ می خوانند كه هیچ بوی تند عطری آنطور در یك فضای كوچك نمی پیچد .............
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
داستان عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 7818
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
ن : علی طهماسب پوریان
ت : 23 دی 1389
|
|
|
عشق گمشده ....
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم....
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که به یاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.....
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
داستان عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
عشق گمشده ,
:: بازدید از این مطلب : 7752
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
ن : علی طهماسب پوریان
ت : سه شنبه 24 دی 1389
|
|
|
ارزش یك لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمیدانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریهالمنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمیآمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری میجستند و مردم از او کنارهگیری میکردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود میدید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که میتوان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او میگریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری مینمود و مردم را از خود دور میکرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند..... یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازهای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمهای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را میکشید. دخترک هر بار که پیرمرد را میدید، شدت علاقه وی را به خویش درمییافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامهای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
داستان عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8622
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
ن : علی طهماسب پوریان
ت : 23 دی 1389
|
|
|
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شعر عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 7578
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
ن : علی طهماسب پوریان
ت : سه شنبه 24 دی 1389
|
|
|
يک داستان عاشقانه
از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي کشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست...
چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمي دانست اما کسي در درونش فرياد ميزد يک دنيا اما دنيا به چشمش کوچک بود...به اندازه ي تمام ثانيه هايي که با ياد او.فکر او صداي او زندگي کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ي انها به نظرش به کوتاهي يک روياي شيرين بي بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که ديگر بدون او حتي نفس هم برايش سنگين خواهد بود و مي دانست ديگر بي او زندگي چيزي کم دارد به رنگ عشق!
نگاهش به جعبه ي کوچکي بود که روي ميز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند مي امد. ياد يک هفته پيش افتاد که با چه شوق و ذوقي رفت و خريدش تا بدهدش يادگاري .يادگاري که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زيبا بود ... درخشش نگينش توجه همه را به خود جلب ميکرد. چه قدر با خودش تمرين کرد. شب از هيجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . يک دوش گرفت. کت شلواري را که مي دانست خيلي دوست دارد پوشيد. حسابي خوش تيپ کرد. جعبه را گذاشت تو جيبش. اما طاقت نياورد باز کرد و بار ديگر نگاهش کرد. چه قدر زيبا بود اما ميدانست اين زيبايي در برار ان عزيز که دلش را سال ها بود دزديده بود هيچ است.
سر ساعت رسيد. از تاخير داشتن متنفر بود.چند دقيقه بعد او امد. کمي اشفته بود. با خودش گفت حتما براي رسيدن به من عجله کرده است. سر ميز هميشگي شان نشستند. کمي صحبت کردند. کم حرف بود. بيشتر دوست داشت که بشنود. از همه چيز برايش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور مي کرد. از اضطراب تو جيبش با جعبه بازي مي کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پريد گفت.. .... يک چيزي را مي خواستم بهت بگم. من دارم ميرم. تا اخر هفته ي ديگه... ديگه هيچي نشنيد .. انگار که مرد.. قلبش ديگه نمي زد.. صداش در نمي امد.گلوش خشک شده بود....تا اينکه به سختي گفت؟ چي ؟؟؟ يک بار ديگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم ميرم. مجبورم. بابا برام بيليت گرفته. خودم هم نمي دونستم.. اصلا باورم نميشه.فقط يک خواهش دارم اين يک هفته ي اخر را باهم خوش باشيم و بذار با يک دنيا خاطرات قشنگ اين داستان تموم شه...نمي خواست هيچي بشنوه. حاضر بود بقيه عمرش را بده و زمان در چند دقيقه قبل ثابت بمونه. اما حيف نمي شد.. از سر ميز بلند شد. ناي راه رفتن نداشت. انگار همه ي دنيا روي دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ ميزنم. صدايي راشنيد که ميگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهميد چه طوري خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صداي يک احساس خيس بود که سکوت تنهاييش را مي شکاند. نفهميد چند ساعت گذشته بود. برايش مهم نبود. موبايلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا ميسکال! مي دانست که از نگراني دارد مي ميرد. بهش زنگ زد. سعي کرد بروز ندهد اما نشد تا صدايش را شنيد که گفت بله بفرماييد بغضش ترکيد....گوشي را قطع کرد . چند دقيقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرين خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و اين يک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهايي سر ميزدند که با هم رفته بودند. جاهايي که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپيده با تلفن حرف مي زدند. به ياد تمام شب هايي که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.
ثانيه برايشان عزيز بود. قيمتش قدر تمام عشقي بود که بهم تقديم کرده بودند. اما اين ثانيه ي عزيز خيلي بي رحم و بي تفاوت به زمين و زمان در گذر بود و يک هفته به سرعت يک نيم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ي اخر فرا رسيد ... وقت گفتن خداحافظي ... نمي خواست از دستش بدهد . نمي خواست بذارد برود... نمي خواست.......... اما...............
نگاهش کرد. اخرين نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همين طور. سخت نگير اين نيز بگذرد.
گفت: بي تو نمي گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمي خواست اشکهايش را ببيند!بوسيدش.. چقدر گرمايش را دوست داشت . اما حيف که اخرين بوسه بود... براي اخرين بار نگاهش کرد سرش را به زير انداخت و رفت بي خداحافظي.. صدايي را مي شنيد که مي گفت: خداحافظ...
نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اينکه همين چند ساعت پيش او را ديده بود اما دلش تنگ شده بود.. خيلي تنگ.
صداي موبايل او را از عالم رويا به واقعيت بازگرداند . گوشي را برداشت. صداي اشنايي بود..: من پروازم را از دست دادم. نميرم.
مي اي دنبالم؟
اين بار هم چيزي نمي شنيد . صدا گفت: صدام مياد؟ ميگم نمي رم. پيشت مي مونم . دوست دارم. مي اي دنبالم؟
به خودش امد: اره . همين الان اومدم.
گوشي را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگي با عشق و ديگر هيچ.چشمش به جعبه ي روي ميز افتاد هنوز هم درخشش زيبا بود.
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
داستان عاشقانه ,
شعرعاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8470
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
ن : علی طهماسب پوریان
ت : سه شنبه 24 دی 1389
|
|
|
می دونی نگاه سردم روی کوه ها خونه کرده صدای تو ام قشنگه توی قلبم لونه کرده
از اینجا خسته شدم من ولی خوب پایان نداره می دونی بردنت از یاد واسه من امکان نداره
اون روزه آخری بودش کا نگام نگاتو می خواست من می گفتم دست سردم گرمیه دستاتو میخواست
ای قشنگ نازنینم بهترین گله زمینم من همینم من همینم تنهاترین مرد زمینم
می گن که بردنم از یاد واسه تو آرزو بوده وقتی که حرف میزدیم ما تو بهم گفتی دروغه
تو میگی به پام میمونی منتظر به رام میمونی باشه خوب گلم قبوله منتظر باش تا یه روزی
که پیشه تو برمیگردم با همین نگاه سردم که بگم دوست دارم من نازنینم پره دردم
خوب دیگه کاری نداری بمونم میشم فراری با همین حرفام از اینجا میپرم مثل قناری
شاعر:میلاد جانمحمدی
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شعر عاشقانه ,
مطالب عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 9249
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
ن : علی طهماسب پوریان
ت : سه شنبه 23 دی 1389
|
|
|
تا قيامت
من ميگم بهم نگاه كن
تو ميگي كه جون فدا كن
من ميگم چشمات قشنگه
تو ميگي دنيا دو رنگه
من ميگم دلم اسيره
تو ميگي كه خيلي ديره
من ميگم چشمات و واكن
تو ميگي من و رها كن
من ميگم قلبم و نشكن
تو ميگي من ميشكنم من ؟
من ميگم دلم رو بردي
تو ميگي به من سپردي ؟
من ميگم دلم شكسته است
تو ميگي خوب ميشه خسته است
من ميگم بمون هميشه
تو ميگي ببين نميشه
من ميگم تنهام مي ذاري
تو ميگي طاقت نداري
من ميگم تنهايي سخته
تو ميگي اين دست بخته
من ميگم خدا به همرات
تو ميگي چه تلخه حرفات
من ميگم كه تا قيامت
برو زيبا به سلامت
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شعر عاشقانه ,
عاشقانه ,
شعر های جدید عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8530
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
ن : علی طهماسب پوریان
ت : دو شنبه 16 دی 1389
|
|
|
.:. یه شعر عشقولانه ی واقعا زیبا.:.
گفتم نرو پرپر میشم
گفتی: میخوام رها باشم
گفتم: آخه عاشق شدم
گفتی:میخوام تنها باشم
گفتم: دلم
گفتی: بسوز
گفتی: یه عمری باز هنوز
گفتم: پس عمرم چی میشه
گفتی: هدر شد شب و روز
گفتم: آخه داغون میشم
گفتی: به من خوش میگذره
گفتم: بیا چشمام تویی
گفتی: آخر کی میخره
گفتم: منو جنس میبینی؟
گفتی: آره بی قیمتی
گفتم: یه روز کسی بودم
با من نکن بی حرمتی
گفتم: صدام میمیره باز
گفتی: با درد بسوز بساز
گفتم : حالا که پیر شدم
گفتی: که از تو سیر شدم
گفتم: تمنا میکنم
گفتی: میخوام خردت کنم
گفتم: بیا بشکن تنو
گفتی: فراموش کن منو
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شعر عاشقانه ,
عاشقانه ,
شعر جدید عاشقانه ,
دکلمه عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 9032
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
ن : علی طهماسب پوریان
ت : دو شنبه 16 دی 1389
|
|
|
جزیره
من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...
یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...
تا که یک روز تو رسیدی ، توی قلبم پا گذاشتی...!!! غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی...
زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ، برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد.
تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه.
اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از منو دلم گذشتی؟؟؟ رفتی با قایق عشقت ، سوی روشنی فردا ، منو دل اما نشستیم ، چشم به راهت لب دریا...
دیگه رو خاک وجودم ، نه گلی هست نه درختی ، لحظه های بی تو بودن ، می گذره اما به سختی!
دل تنها و غریبم ، داره این گوشه میمیره ، ولی حتی وقت مردن ، باز سراغتو میگیره..... میرسه روزی که دیگه ، قعر دریا میشه خونم ، اما تو دریای عشقت ، باز یه گوشه ای می مونم.
من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...
یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شعر عاشقانه ,
عاشقانه ,
شعر جدید عاشقانه ,
دکلمه عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8632
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
ن : علی طهماسب پوریان
ت : دو شنبه 16 دی 1389
|
|
|
|
|
|